عشق حاضر جواب منp81
سویون جون یه بلیط بهم داد و گفت:
- برو جیمین حتما تا الآن نشسته فکر کنم صندلی شما از ما عقب تره!
اقای پارک و سویون جون کنار هم همون صندلیا ی جلو نشستن ... بلیطمو به مهماندار هواپیما
نشون دادم اونم با دست بهم جامو نشون داد! وقتی رسیدم به صندلیم جیمینو دیدم که خیلی ریلکس
کناره پنجره نشسته! با کلافگی گفتم:
- میشه بیای اینور بشینی من میخوام کنار پنجره باشم!
تازه متوجه هم شد و بازم در همون حالت نشست و خونسرد گفت:
- بعد اونوقت اگه نخوام؟
تند تند ولی با ارامش گفتم:
- ببین یه خواهش دارم ازت فقط تو همین سفر سعی کن با من کل کل نکنی چون اینجوری هم سفر به
تو زهر میشه هم به من بیا مثل ادم با هم رفتار کنیم نه مثل سگو و گربه!
یکم نگام کرد ولی بعد خیلی غیر منتظره از جاش بلند شد و همونجوری که با دست به من اشاره میکرد
بشینم بهم گفت:
- پس تو هم سعی کن اخلاقتو یه کوچولو تغییر بدی!
- اوکی؟
نه مثل اینکه گلابیا هم میتونن تغییر کنن ... پس منم سر لج و لجبازی رو پخ پخ کردم و با یه لبخند گفتم:
- اوکی!
- اورین جی اف گلم!
هر دومون سر جامون بی سر و صدا نشستیم .به ساعتم نگاه کردم دو دقیقه به سه! خوب دیگه الآنه که هواپیما بپره من برم اون دنیا! نا خدا گاه به چهره ی اروم جیمین نگاه کردم ... خیلی
خونسرد نشسته بود در حالی که من داشتم اشهدمو میخوندم! اروم و با چهره ای که سعی میکردم خونسرد باشه بهش گفتم:
- یه سوال بپرسم؟
سرشو به سمتم نچرخوند فقط گفت:
- بپرس!
یکم مکثیدمو بعد گفتم:
- تو از پرواز نمیترسی؟
اینبار با تعجب برگش سمتم و گفت:
- نه ... واسه چی باید بترسم؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- هیچی ... هیچی همینجوری گفتم!
یه دفعه با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اوورد تو چشمای جذابش خیره شدم ... که با شیطنت
چشاشو ریز کردو گفت:
- نگو که تو میترسی؟
نمیتونستم در برابر نگاه نافذش دوروغ بگم ولی اعترافم نمیتونستم بکنم چون چشام قبلش ضایعم کرده بود!
اروم خندید ولی نه برای اینکه مسخرم کنه ... خندش خاص بود ... خاص!
سرشو اوورد جلو تر رو اروم گفت:
- پس بذار یه داستان برات تعریف کنم! یه شب یه هواپیما مثل همیشه از فرودگاه میره تو اسمون
ساعته پروازم دقیقا مثل ساعت پرواز ما بوده! تو تاریکی مطلق! شهر ساکت ... هواپیما اروم از زمین فاصله میگیره ... که یکدفعه یه ابر سیاه اونو تو خودش ... حل میکنه! و اون هواپیما دیگه دیده نمیشه!
- برو جیمین حتما تا الآن نشسته فکر کنم صندلی شما از ما عقب تره!
اقای پارک و سویون جون کنار هم همون صندلیا ی جلو نشستن ... بلیطمو به مهماندار هواپیما
نشون دادم اونم با دست بهم جامو نشون داد! وقتی رسیدم به صندلیم جیمینو دیدم که خیلی ریلکس
کناره پنجره نشسته! با کلافگی گفتم:
- میشه بیای اینور بشینی من میخوام کنار پنجره باشم!
تازه متوجه هم شد و بازم در همون حالت نشست و خونسرد گفت:
- بعد اونوقت اگه نخوام؟
تند تند ولی با ارامش گفتم:
- ببین یه خواهش دارم ازت فقط تو همین سفر سعی کن با من کل کل نکنی چون اینجوری هم سفر به
تو زهر میشه هم به من بیا مثل ادم با هم رفتار کنیم نه مثل سگو و گربه!
یکم نگام کرد ولی بعد خیلی غیر منتظره از جاش بلند شد و همونجوری که با دست به من اشاره میکرد
بشینم بهم گفت:
- پس تو هم سعی کن اخلاقتو یه کوچولو تغییر بدی!
- اوکی؟
نه مثل اینکه گلابیا هم میتونن تغییر کنن ... پس منم سر لج و لجبازی رو پخ پخ کردم و با یه لبخند گفتم:
- اوکی!
- اورین جی اف گلم!
هر دومون سر جامون بی سر و صدا نشستیم .به ساعتم نگاه کردم دو دقیقه به سه! خوب دیگه الآنه که هواپیما بپره من برم اون دنیا! نا خدا گاه به چهره ی اروم جیمین نگاه کردم ... خیلی
خونسرد نشسته بود در حالی که من داشتم اشهدمو میخوندم! اروم و با چهره ای که سعی میکردم خونسرد باشه بهش گفتم:
- یه سوال بپرسم؟
سرشو به سمتم نچرخوند فقط گفت:
- بپرس!
یکم مکثیدمو بعد گفتم:
- تو از پرواز نمیترسی؟
اینبار با تعجب برگش سمتم و گفت:
- نه ... واسه چی باید بترسم؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:
- هیچی ... هیچی همینجوری گفتم!
یه دفعه با دست چونمو گرفتو سرمو بالا اوورد تو چشمای جذابش خیره شدم ... که با شیطنت
چشاشو ریز کردو گفت:
- نگو که تو میترسی؟
نمیتونستم در برابر نگاه نافذش دوروغ بگم ولی اعترافم نمیتونستم بکنم چون چشام قبلش ضایعم کرده بود!
اروم خندید ولی نه برای اینکه مسخرم کنه ... خندش خاص بود ... خاص!
سرشو اوورد جلو تر رو اروم گفت:
- پس بذار یه داستان برات تعریف کنم! یه شب یه هواپیما مثل همیشه از فرودگاه میره تو اسمون
ساعته پروازم دقیقا مثل ساعت پرواز ما بوده! تو تاریکی مطلق! شهر ساکت ... هواپیما اروم از زمین فاصله میگیره ... که یکدفعه یه ابر سیاه اونو تو خودش ... حل میکنه! و اون هواپیما دیگه دیده نمیشه!
- ۱.۹k
- ۲۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط